بيست روزي از برگشتنم به وطن ميگذرد .
چند روزي بيماري و فوت عزيزان، چند روزي ديگر، من را بخود مشغول كرد . ديد و بازديد و سفرهاي درون شهري هم از طرف ديگر روزها را يكي پس از ديگري پر كرد . هرجا رفتيم بحث دموكراسي و ديكتاتوري بود و البته از همه بيشتر مهاجرت !
زندگي كماكان در جريان و مردمان كماكان گرفتار . تهران پر از ترافيك و البته هوايي بسيار خوب ناشي از باران و باد .
دوستان همه برقرار و ياران همه مشفق .
اينترنت خوب كالايي كم ياب و كانال فارسي 1 سرگرم كننده خانواده ها .
روزنامه ها بي خبر ، وليعصر يك طرفه ، صف طويل بستني منصور، ترافيك جاده چالوس ، رالي هاي شبانه بزرگراه مدرس ، حجاب زينت زن است ، زلزله و ارتباطش با بي ناموسي ، طرح زوج و فرد و البته نمايشگاه كتاب بي كتاب .
چقدر دلم براي تهران تنگ بود ...
۴ نظر:
من همچنان دلم برای تهران تنگ است
امیدوارم به توی دانشجو در سرزمین استوایی به عنوان مسافر در سرزمین مادریت بسیار خوش بگذره
vaaaay! Nagoo ke delam baraye tak take in chiza tang shode!
سجع بیستی بود استوایی عزیز
اعظم خانم شما نرفته دل تنگي !!!
سودابه جان آره منم خيلي دل تنگ بودم .
رگبار خان مرسي
ارسال یک نظر