۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

دور روزگاران را چه شد

همیشه از خودم میپرسم که چرا این چنین اشعار همیشه وصف حال مرز بوم من است. جدا از راز و رمز جاودانگی حافظ و سعدی و ... دلایل دیگر هم دخیلند؟! . 
 
یاری اندر کس نمی بینم یارانرا چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی بادو باران را چه شد
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس بمیدان در نمی آید سوران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخواست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

براستی که از که باید پرسید ؟؟؟

۱ نظر:

ميثاق گفت...

سلام عمو امين :)
والا تا بوده انگار چنين بوده
یاری اندر کس نمی بینم یارانرا چه شد
همه ميگن قبلا اينجوري نبوده هر چي مي خوان بگن و تعريف كنن ميگين قديمياش
جوون جووناي قديم
دختر و پسر خوب، قديمياش
زندگي ام بود زندگي هاي قديم
ولي به اون دور دورا هم كه ميري ميبيني اونام كه همين مي گفتن

خيلي فرقي نداره انگار سخت نگير

راستي منم اپم
با خانوم بچه ها تشريف بيارين خوشحال ميشيم
;)